شماره ده

امین می‌گفت بار سوم یا چهارم مامان گوشی را برداشت. گریه می‌کرد و صدای قرآن شنیده می‌شد. بعد از چند بار سعی مامان برای حرف زدن در حال گریه، امین متوجه حرفش شد. حسین آقا مرد. امین می‌گفت پیش خودم فکر کردم که این عموی ما بیچاره چقدر بدشانس است، یک بار قبلن هم حدود نه سال پیش مریضی سختی گرفت و فوت کرد، حالا بعد از نه سال دوباره خانواده را عزادار کرده.

داشت به این‌ها فکر می‌کرد که مامان توضیح داد حسین آقا برادر شوهر خاله‌ام را می‌گوید. به امین گفت تو احتمالن او را ندیده‌ای. امین پرسید خودت چی؟ مامان گفت سه چهار بار، پراکنده، در عروسی‌ها. امین پرسید پس چرا اینطور گریه می‌کنی؟ مامان گفت، خیلی جوان بود، زنش دارد خودش را می‌کشد از گریه، گفت همه همینطور گریه می‌کنند، برو خدا را شکر کن که من تازه زیر میانگینم، می‌خواستم اوج بگیرم که تو زنگ زدی.

.

چند سال پیش، درسی برداشته بودم به اسم شبکه‌های پیچیده یا یک همچین چیزی. مرجعش کتابی با عنوان بی‌نظمی و آشوب بود. کتاب از همان اول طوفانی شروع کرده بود و حجت را بر خواننده تمام کرده بود، حرفش این بود که زیاد سفت نگیرید، همه چیز دیر یا زود سنکرون (هماهنگ) می‌شود. با چند مثال ساده شروع کرده بود:  دوره تناوب آونگ‌هایی که به یک دیوار وصلند، یا صدای جیرجیرک‌هایی که در یک محل مشغول آواز خواندنند، کرم‌های شبرنگ که یک‌ جا جمع شده‌اند. بعد مثال‌ها را پیچیده‌تر کرده بود و به جاهای جالبی رسیده بود، مثلن یادم است یکی از مثال‌ها شروع عادت ماهانه دخترهایی بود که در یک خوابگاه زندگی می‌کنند. بعد کتاب وارد مسائل عاطفی شد که خوشبختانه یادش آمد بحث قرار است علمی باشد و به اجبار خودش را جمع و جور کرده بود.

امروز که در صف خرید یک پایم را برای استراحت بالا نگه داشته بودم و با یک پا ایستاده بودم این‌ها یادم افتاد. چند وقت است اینطور عادت کرده‌ام ولی نمی‌دانستم از کجا شروع شده. حالا یادم افتاد طوطیمان عادت داشت روی یک پا بایستد و چرت بزند. به یادش با دهان صدای اسمس موبایل نوکیا درآوردم که خوشبختانه خوب هم از آب در آمد.

بیان دیدگاه